




***توی همه آنهایی که مرا بخاطر کم سنوسالی اذیت میکردند یکی خیلی مرا سوزاند. هیچ وقت یادم نمیرود. آمد جلوی همه خیلی آرام و ساده و بدون کنایه گفت :"تو اگر شهید بشوی آن دنیا یک بچه حوری گیرت میآید."
***شب بود. یکی داد میزد :"ساکت شو! ساکت شو! تو نمیتونی اشک منو در بیاری."
رفتم سمت صدا. دیدم یک نفر انگشتهایش قطع شده. این حرف را به دست خونیاش میگوید :
-"ساکت شو! ساکت شو! تو نمیتونی اشک منو در بیاری"
***هروقت میخواهیم با سید برویم توی شهر قدمی بزنیم یکی دو نفر جلوتر میروند تا اگر بوی کباب شنیدند خبرش کنند. حساسیت دارد به بوی کباب. حالش خیلی بد میشود. یک بار خیلی پاپِی شدیم که چرا.
گفت :" اگر در میدان مین بودی و به خاطر اشتباهی چاشنی مین فسفری عمل میکرد و دوستت برای اینکه معبر عملیات لو نرود، آن را میگرفت زیر شکمش و ذره ذره آب میشد و حتی داد نمیزد و از این ماجرا فقط بوی گوشت کباب شده میآمد توی فضا، تو به این بو حساس نمیشدی؟"
****وضع تدارکات خوب نبود. گفتند هر کس برای چادر خودش لامپ تهیه کند. من و دوستم قرار گذاشتیم لامپ چادر تدارکات و چادر فرماندهی را بدزدیم.
لامپ تدارکات را باز کردیم.
رفتیم چادر فرماندهی.
دیدیم آن هم لامپ ندارد. دلمان سوخت لامپ تدارکات را بستیم همانجا.
****لاغر و شکسته، روی ویلچر. انگار نخاعش قطع شده بود. پسر جوانی رفت جلو. سلام کرد. ضبط را گرفت جلویش.
-لطف میکنید حالا که جنگ تموم شده از جنگ تحمیلی عراق علیه ایران یه خاطره بگید.
نگاه کرد.
-خاطره؟! من هیجدهساله روی این صندلی چرخدار هستم. خوبه؟
هيچ نظري ثبت نشده است
© IranShahed.ir
Site by Behsaz